خاطره ی پنهان شدن عبدالحسين نوشين در منزل انتظامی از زبان انتظامی و ...
عبدالحسين
نوشين كه نمايشهايي را در تئاتر پارس يا فرهنگ كارگرداني و بازي كرده
بود، در سال 1326 تئاتر فردوسي را به راه انداخت. در ابتدا كلاس گذاشت و
عدة زيادي اسم نوشتند و از اين عده، او تعدادي را انتخاب كرد كه تئاتر كار
كنند. يكي از اين افراد انتظامي بود.
بعد از بسته شدن تئاتر فردوسي،
نوشين به جرم اينكه يكي از اعضاي برجستة حزب توده بود دستگير شد. و پس از
محاكمه سران حزب توده، عبدالحسين نوشين محكوم به دو سال زندان شد، شش ماه
از حبسش مانده بود، كه او را مجبور كردند، از زندان فرار كند. خودش
نميخواست كه اين كار را بكند. ولي بالاخره در 25 آذر سال 1329 به همراه
نُه تن از سران حزب توده از زندان قصر گريخت.
بعد از كودتاي 28 مرداد
سال ١٣32 وقتي كه حشمت سنجري به مسكو رفت، او را ديد كه تحقيقي در مورد
شاهنامه در هشت جلد انجام داده كه در مسكو با نام مستعار فردوس چاپ كرده
است. نوشين خيلي دلش ميخواست كه به ايران بازگردد و دوباره شروع به كار
كند.
وقتي سنجري به تهران بازگشت، در هنگام اجراي يك اپرا اين اشتياق فردوس را براي بازگشت به محمدرضا شاه ميگويد ولي شاه قبول نميكند.
بعد
از مدتي هم گروه تئاتر سعدي، يعني محمدعلي جعفري و توران مهرزاد به تئاتر
كسري در خيابان بهار رفتند. اولين نمايشي كه كار كردند، از شاه دعوت كردند
تا يكبار ديگر موضوع نوشين را مطرح كنند، ولي فرصتي پيش نيامد و نوشين در
غربت جان سپرد.
صاحبنظران تاريخ تئاتر به اتفاق بر اين باورند كه مدت
زمان بين فرار نوشين از زندان و خروج او از كشور بيش از يك سال بوده است؛
اين يعني اقامت نوشين در يك مخفيگاه. ولي هيچيك از اين افراد تاكنون محل
اين مخفيگاه را عنوان نكردهاند. در ابتدا خاطرات انتظامي را از آن دوران
ميخوانيم و سپس سراغ چند تن ديگر از هنرمندان ميرويم تا خاطرات آن روزها
را از زبان آنها هم بخوانيم.
êêê
من دنبال خانه اجارهاي ميگشتم،
بچههاي تئاتر همه از اين جريان باخبر بودند. يك شب حسين خيرخواه مرا صدا
كرد و گفت: «داري عقب خانه ميگردي؟»
گفتم: «بله».
گفت: «ميتواني
خانهاي كه اجاره ميكني يك اتاقش را آماده كني و تخت بگذاري براي مهماني
كه گاهي ميآيد و ميرود و بعضي وقتها يكي دو شب در تهران ميماند، اين
مهمان مسافر علاقهاي براي رفتن به هتل يا مسافرخانه ندارد.»
در ضمن
تأكيد كرد: «دقت كن، خانهاي كه ميخواهي اجاره كني، بهتر است مشرف به جايي
نباشد، چشمانداز نداشته باشد، حتي در و پنجرههاي خانههاي ديگر به طرف
خانه تو باز نشود. خلاصه كه از ديد آدمها دور باشد و حتماً جاي خلوت و كم
رفت و آمدي باشد و حتماً در كوچهاي فرعي باشد.»
من به خيرخواه نگاهي
كردم و گفتم: «آقاي خيرخواه شما برويد يه همچين جايي با اين مشخصات گير
بياريد، زمينش را بخريد، بسازيد، من ميام ازتون اجاره ميكنم!»
غشغش خنديد و گفت: «ناراحت نشو، بگرد يه جايي رو پيدا كن اين طوري باشه، ضرر نميكني.»
خلاصه
راه افتادم، اينطرف و آنطرف البته بيشتر دلم ميخواست اطراف تئاتر سعدي
يعني دروازه شميران، پل چوبي، شاهآباد باشد. ناگهان يك خانه كوچك با دو
اتاقخواب جدا از هم، يك جاي پرت دقيقاً با مشخصاتي كه خيرخواه گفته بود
گير آوردم. اللهاكبر؛ وقتي خدا بخواهد، همه چيز درست ميشود.
در آن
موقع با همسرم و مجيد پسر بزرگم زندگي ميكرديم. مجيد پنج يا شش ساله بود.
شايد انتخاب من به دليل همين كوچكي خانواده و جمعوجور بودن خانواده ما
بود.
يك خانه كوچك با دو اتاقخواب يكي طرف چپ، يكي طرف راست، حياط و
آشپزخانه و يك حمام الكي كه به درد نميخورد، ولي ميشد شستوشو كرد. در يك
كوچه بنبست در خيابان خورشيد كه جز آسمان آبي و خورشيد عالمتاب در روز
هيچچيز ديده نميشد. فوراً رفتم محضر و اجاره كردم. متعلق به يك سرهنگ
بازنشسته ارتش بود.
اسبابكشي كرديم. من و همسرم به اتفاق مجيد در اتاق
طرف راست ساكن شديم كه آشپزخانه هم داشت و آفتابگير بود. و اتاق ميهمان هم
اتاق دست چپي.
آن روزها من هر صبح به وزارت بهداري ميرفتم، از پل چوبي با اتوبوس خط هفده به چهارراه گلوبندك.
تمرينهايمان
در تئاتر سعدي هم آغاز شده بود كه پس از يك ماه سروكله يك مهمان پيدا شد.
با علامت رمزي كه قرار گذاشته بوديم، در زد. در را باز كردم. مردي شيكپوش و
جاافتاده بود. به اتاق راهنمايياش كردم. شام نخورد و فقط چاي خواست.
فرداي آن روز، نزديك ظهر خداحافظي كرد و رفت.
كمكم عادت كرده بوديم.
هرازگاهي كسي با رمز در ميزد، با ساك و چمدان و يا دست خالي. يك شب
ميماند و فردايش ميرفت. بعضي وقتها حتي صبحانه هم نميخوردند.
به
آقاي خيرخواه گفتم: «عجب كاري دست ما دادي. مسافرخانه مفتي و مجاني درست
كرديم. چقدر هم براي من درآمد دارد. اين طوري پيش برود، يك هتل بزرگ ميخرم
و از دست هنر هم نجات پيدا ميكنم.»
خيرخواه خنديد و گفت: «اين طوري نميمونه. درست ميشه.»
خلاصه يك شب در تئاتر سعدي، حسين خيرخواه و حسن خاشع، مرا صدا كردند و گفتند: «امشب، مهمان اصلي كه چند وقتي ميمونه ميآد.»
هر كاري كه كردم، اسمش را نگفتند و خيرخواه همانجا گفت: «عزت لب تر نكنيها! اصلاً قيد همه چيز و همه كس را بزن حتي قوم و خويشها!»
تئاتر كه تمام شد، از تئاتر سعدي در خيابان شاهآباد تا پل چوبي راهي نبود. با عجله به سمت خانه به راه افتادم.
يك كليد درِخانه هم هميشه در دست مهمانها ميگشت. به همسرم گفته بودم: «كه اگر من نبودم، در را باز نكند.»
وارد
حياط كه شدم، ديدم چراغ اتاق مهمان روشن است. حقيقتاً قلبم شروع به زدن
كرد. يك سر به اتاق مهمان رفتم. روي تختخواب دراز كشيده بود. لحظاتي خشكم
زد. گلويم خشك شده بود. به تتهپته افتاده بودم.
بلند شد و به طرف من
آمد. يكديگر را بوسيديم. كمكم حال عادي پيدا كردم. عبدالحسين نوشين كه
آخرين بار قبل از فرار سران حزب توده در زندان به ملاقاتش رفته بودم، جلوي
من ايستاده بود.
پشت ميز كوچك ناهارخوري كه چند صندلي دورش بود، نشست و گفت: «بنشين عزت.»
از تئاتر پرسيد: «چطوريه؟ خوب استقبال ميشه يا نه؟» من هم با شوق جوابش را دادم.
گفتم: «شام كه نخوردي؟»
گفت: «نه.»
نزد
همسرم رفتم شامي آماده كرده بود. به او گفتم: «اين مهمان ديگر از آن
مهمانهاي يك شب، دو شبي نيست، تا مدتي پيش ما ميماند.» گفت: «چه كسي هست؟
ميشناسمش؟» گفتم: «نوشين.» خشكش زد. گفت: «چه كسي؟» گفتم: «نوشين چرا
ميترسي؟» گفت: «اين بابا از زندون در رفته، گير بيافتيم بابامونو در
ميارن.»
شام كه آماده شد، به اتفاق نزد نوشين رفتيم، من با افتتاح تئاتر
فردوسي در سال 1326 ازدواج كرده بودم و همسرم، تمام بچهها را خوب
ميشناخت. در عروسي ما كه در گلوبندك، گذر مستوفي، گذر قلي برگزار شد،
نوشين و تمام بچههاي تئاتر فردوسي شركت كرده بودند.
تا نيمههاي شب حرف
ميزديم. نوشين كليد در حياط را يك گوشه گذاشته بود. گفتم: «آقا نگه
داريد، من چند تا كليد درست كردم يك وقت لازم ميشه.»
خداحافظي كرديم و
براي خواب به اتاق خودمان رفتيم. من و همسرم تا صبح خوابمان نميبرد. عجب
مسئوليت خطرناك و سنگيني به من داده بودند. به هر حال زندگي با يك زنداني
ارزشمند، فراري و هنرمند آغاز شد. يا فاطمه زهرا؛ به خير بگذران!
فرداي آن روز نوشين گفت: «عزت، اسم من فردوسه. عبدالله فردوس.»
عبدالله فردوس از رفت و آمد اقوام سؤال كرد كه گفتم: «تمام احتياطها انجام شده، مطمئن باشيد.»
صبحانه
فردوس را بردم. خداحافظي كردم و عازم شدم بروم به طرف اداره. جرئت
نميكردم از در خانه خارج شوم. وقتي به خيابان رسيدم، فكر ميكردم همه به
من نگاه ميكنند. وحشت سراپايم را گرفته بود. تا پاسبان يا افسري را
ميديدم، فوراً به ويترين مغازه پناه ميبردم و سرم را گرم ميكردم.. رفتم
سوار اتوبوس شدم. پل چوبي ته خط بود. هميشه ميرفتم صندلي آخر مينشستم كه
همه را ببينم، خوشم ميآمد. اما آن روز همان صندلي اول نشستم. سرم را بلند
نميكردم. گاهي سرم را به طرف شيشه اتوبوس ميبردم و بيرون را تماشا
ميكردم.
به هر حال به وزارت بهداري رسيدم. در اداره اطلاعات و
روابطعمومي وزارت بهداري، تعدادي آدمهاي بيكار مثل من در يك اتاق
مينشستيم كه كاري نداشتيم. من در اين قسمت گاهي نمايش براي اجرا در محلي
تهيه ميكردم، يا اجرا ميكردم. با هيچ كس نميتوانستم حرف بزنم. همه تعجب
كرده بودند كه من چرا اينجوري شدم. به فكر فردوس كه ميافتادم تنم
ميلرزيد نفسم تنگ ميشد.
گفته ميشد شبي كه از زندان قصر فرار كرده،
يكسره با اتوبوس به شوروي رفته است. ولي حالا اين آدم كلهگنده در خانه
ماست، يا امام زمان، بخير بگذران!
خلاصه روزها طول كشيد تا من بتوانم با
اين تغير و طوفان در زندگيام عادت كنم. با اين موقعيت خطرناك كه در خانه
من به وجود آمده بود. نذر ميكردم. صدقه ميدادم و دائم ميگفتم:
«پروردگارا، كمكم كن!»
كمكم حال و احوالم عادي شد، و راحت بگوبخندم را
از سر گرفتم و اصلاً انگار نه انگار كه چه بمب خطرناكي در خانه دارم. يك
آدم فراري به قول امروزيها ـ زنداني آكبند دست نخورده ـ..
ولي هميشه يك
دلهره و وحشت خاصي شب و روز با من بود. درحقيقت هيچ وقت با خيال راحت
نميخوابيدم. روزها وقتي ميخواستم داخل كوچه فرعي خيابان خورشيد بشوم، يك
افسر يا يك آژان را كه ميديدم راهم را عوض ميكردم. قلبم به تپش ميافتاد
تا افسر از من دور بشود.
يك زندگي عجيب و غريب پيدا كرده بودم. با اين
وجود پس از چند روز كاملاً خودماني شديم و ناهار و شام را با هم ميخورديم.
تقريباً شده بوديم يك فاميل.
يك هفته نگذشته بود كه يك شب رمز در زدن
را شنيدم. در را باز كردم. يك آقاي خيلي شيك با عينك و يك خانم با چادر رنگ
روشن، گفتند با آقاي عبدالله فردوس كار دارند. به اتاق راهنماييشان كردم.
خودم به اتاق ديگر رفتم.
بعد از مدت زمان كوتاهي فردوس مرا صدا كرد.
دكتر كيانوري را كاملاً ميشناختم. ولي آن خانم را به جا نياوردم كه معلوم
شد، مريم فيروز، همسر كيانوري است. سرنوشت آدم را چه جاهايي كه نميبرد و
چه بلاهايي كه سر آدم نميآورد؛ حيرتآور است!
من از سال 1354 تا سال
1364 در سريال هزاردستان به كارگرداني علي حاتمي، بزرگمرد سينماي ايران،
در نقش «خان مظفر» يعني عبدالحسين خان فرمانفرما بازي ميكردم و در سال
1377 در فيلم محاكمه به كارگرداني حسن هدايت نقش عبدالحسين خان فرمانفرما
را بازي ميكردم كه در سه سكانس با دختر خان يعني مريم فيروز بازي داشتم.
صحنهاي كه مريمبانو خبر كشته شدن نصرتالدوله را براي فرمانفرما ميآورد.
در
آن شب كه در منزل خيابان خورشيد، مخفيگاه فردوس، دكتر كيانوري به اتفاق
مريم فيروز در منزل ما بودند. نميدانستم بعد از ساليان دراز، نزديك به
پنجاه سال بعد، بايد نقش پدرزن دكتر كيانوري را بازي كنم.
به هر حال
ساعات آخر شب خانم و آقا رفتند. رفت و آمد به قدري دقيق و حسابشده بود كه
به محض اينكه مهمانها از خانه خارج شدند و پس از عبور از كوچه فرعي به
خيابان رسيدند، اتومبيل جلوي پايشان ايستاد. البته براي همة كساني كه آنجا
رفت و آمد داشتند، وضع اينگونه بود.
لازم به يادآوري است كه بنبست و
مخفيگاه فردوس هميشه خلوت و رفت و آمد، در آن به ندرت ديده ميشد، ولي
ميهمانهاي آخر شب زياد داشتيم. ملاقاتهاي خصوصي كه اگر من تصادفاً به
اتاق فردوس ميرفتم، آدمهايي با سبيل كلفت و عينكهاي دودي و سياه و كلاه
به سر را ميديدم كه برايم ناآشنا بودند.
رفت و آمدهايي هم بود كه روز
انجام ميشد. مثلاً يك رفيق ديگر بود كه هر هفته يك بار براي زدن موي سر و
صورت فردوس با كيف دستي پزشكي ميآمد. چند نفر ديگر هم ميآمدند كه خوب
آنها را ميشناختم ولي نميدانستم چه كاره هستند.
سرانجام بعد از حدود
بيست روز پس از تمام شدن نمايش شنل قرمز كه من بازي داشتم، خانم لرتا به من
گفت: «زود نرو خانه من هم ميخواهم با تو بيايم.»
خانم لرتا جايگاه
بسيار بالايي در هنر تئاتر داشت. زن بافرهنگ و اهل مطالعهاي بود؛ هم همسر
عبدالحسين نوشين بود، هم بازيگري كه سبك و سياق خودش را داشت.
تئاتر كه
تمام شد، سوار ماشين برادرخانم لرتا شديم. كمي اينطرف و آنطرف رفتيم. و
بالاخره اول خيابان خورشيد پياده شديم و به طرف منزل راه افتاديم كه خانم
لرتا محل را براي رفت و آمدهاي بعدي كاملاً ياد بگيرد.
كوچه فرعي را هم
به برادرخانم لرتا ياد دادم، طوري كه بعدها درست سر ساعت، هنوز به سر كوچه
بنبست نرسيده، مسافرش از خانه ما بيرون ميآمد و او منتظرش بود تا سوارش
كند. همه چيز دقيق درست مثل ساعت.
خانم لرتا را به اتاق فردوس راهنمايي
كردم. كمي داخل حياط ايستاد به اطراف خوب نگاه كرد. اتاق فردوس و اتاق
خودمان را نشانش دادم. خيلي خوشش آمد. بالاخره من براي تهيه و تدارك وسايل
شام به آشپزخانه رفتم. خانم لرتا با خود كيفي حمل ميكرد. به اتاق فردوس
رفت. در كيف چند جلد كتاب، مقداري خوراكي به علاوه قهوه ترك، سيگار و
مخلفات ديگر كه آن زمان مرسوم بود، براي او آورده بود.
رفت و آمد خانم لرتا هر هفته يكبار تكرار ميشد. كمكم كاوه فرزند پنج، شش سالهاش را هم ميآورد.
گاهي
هم جلسات هنري در حضور فردوس برپا ميشد كه كلهگُندههاي تئاتر تكتك به
منزل ما ميآمدند و پس از اتمام جلسه همان طور تكتك يا دو نفري منزل را
ترك ميكردند. به اين جلسات تقريباً همة هنرپيشههاي سطح بالاي تئاتر
ميآمدند.
گروه اگرچه خوراكي هم با خود ميآوردند، ولي در اين جلسات
كلاً شام و زحمات تهيه غذا و پخت و پز به عهدة همسرم بود كه واقعاً زحمت
ميكشيد و كارش دشوار بود.
ماهها ميگذشت و گاهي در خانة فردوس در پل
چوبي تمرينهاي دو سه نفري براي نمايشهاي بعدي انجام ميشد. اوقات بيكاري
فردوس با دويدن در حياط، خوردن قهوه ترك، دود كردن يك نخ سيگار و گوش دادن
به موسيقي كلاسيك با گرامافون كوكي و هر صفحه را هفت هشت دور شنيدن
ميگذشت.
در تمام دوران اختفاي فردوس، دربارة هيچ مسئله سياسي و يا
دستورهاي بالاي حزبي و اقداماتي اين چنين گفتوگو نميشد. خيلي زندگي
روزمرهاي داشتيم. گاهي هم با قرار قبلي در ساعات آخر شب ماشيني ميآمد،
فردوس را به مهماني ميبرد و او يا دم صبح ميآمد يا روز بعد، هنگام شب.
ولي
رفت و آمدها آن قدر زياد شده بود كه اگر خانه برِ خيابان قرار داشت،
حتماً نظرها را جلب ميكرد. چون سرووضع من گواهي ميداد كه اين ماشينهاي
مدلبالا اصلاً به من نميآيد و همه ميفهميدند كه اين بيا و بروها
هيچگونه مناسبتي با من ندارد و اصلاً اين همه آدمهاي شيكوپيك و ماشين و
دم و دستگاه به من نميآيد!
در تمام دوران حضور عبدالله فردوس در منزل
ما من و همسرم با هيچ كدام از افراد خانوادههايمان رفت و آمد نداشتيم. حتي
عيد نوروز براي همه اين طور شايع كرده بودم كه مسئول آماده كردن و تمرين
نمايش بسيار مهمي هستيم. شايد هم اقوام باور كرده بودند كه مثلاً من فعاليت
سياسي ميكنم. ولي مشخص نبود چه نوع فعاليتي. شايد هم دارم كار خطرناكي
ميكنم كه دلم نميخواهد اقوام كوچكترين اطلاعي از آن داشته باشند.
ولي
واقعيت اين بود كه من ناگهان جايي افتادم كه فكر نميكردم. درحقيقت من
براي فعاليتهاي سياسي اصلاً ساخته نشده بودم. من عاشق كارم بودم و هر جايي
كه بهترين را ارائه ميداد، من سر و كلهام پيدا ميشد و طلبهوار جلو
ميدويدم.
گروه تئاتر عبدالحسين نوشين و حسين خيرخواه گروهي نبود كه آدم
بتواند از آن بگذرد و ورود من به اين گروه ورود به دانشگاهي بسيار مهم
بود.
در اين ايام در آن روزهايي كه به وزارت بهداري ميرفتم، گاهي براي اجتماعات، برنامه هنري اجرا ميكردم.
از
تمام حسابداران وزارتخانهها دعوت شده بود كه جامعه حسابداران را تشكيل
بدهند. درحقيقت يك جمع صنفي به راه بياندازند. در آن شب مرا انتخاب كرده
بودند كه براي اختتاميه جلسه، قطعه هنري اجرا كنم. خوب من ساليان درازي بود
كه اصولاً پيشپرده يا قطعه اجرا نميكردم؛ چون من در تئاتر سعدي مشغول
بودم و مدتها بود كه پيشپرده نميخواندم. بالاخره با وساطت رئيس
روابطعمومي و اطلاعات وزارت بهداري از من خواستند از همان قديميها يك
برنامه اجرا كنم و بالاخره يكي از پيشپردههايي كه در تئاترهاي لالهزار
سالهاي ١٣٢٤ و ١٣٢٥ ميخواندم، اجرا كردم.
در ضمن براي اينكه غيبتهاي
طولاني من در اداره برايم دردسر درست نكند، با وجودي كه واقعاً دوست نداشتم
و برايم كهنه شده بود، مجبور بودم از اين فعاليتها بكنم.
شعري از
پرويز خطيبي از زمان قديم خواندم كه به مديركلهاي وزارتخانهها به خاطر
دزديهاي كلان و حيف و ميلهاي اداري بد و بيراه ميگفت. برنامه بينهايت
مورد استقبال قرار گرفت و مورد تشويق قرار گرفتم.
غيبتهاي طولاني خودم
را با اين كارها صاف ميكردم. فرداي آن روز قبل از ظهر طبق معمول به تئاتر
سعدي رفتم. جلوي تئاتر با چند نفر از بچههاي تئاتر سعدي و برادران صاحب
تئاتر جمع بوديم كه يك جيپ شهرباني جلوي تئاتر پارك كرد. يك شخصي با يك
پليس پياده شدند و يكراست به طرف در تئاتر سعدي آمدند و سراغ مرا گرفتند.
من جلو رفتم و خودم را معرفي كردم. ناگهان پاسبان مچ دست مرا گرفت و با كمك
مأمور لباس شخصي به طرف جيپ بردند و با زور مرا هل دادند و سوار كردند.
جيپ
كه حركت كرد، يكي از همكاران تئاتر سعدي از قضيه خانة من و مخفي شدن كسي
در آن با اطلاع بود، فوراً با وحشت و دستپاچگي حسين خيرخواه و ديگران را
باخبر ميكند و به زودي تمام ارگانهاي مخفي حزب توده باخبر ميشوند و دست
به اقداماتي ميزنند كه هر چه زودتر محل اختفاي عبدالله فردوس را عوض كنند.
من در جيپ انگار نفس نميكشيدم؛ اصلاً مثل مرد. فقط فكر ميكردم مگر من چقدر ميتوانم دوام بياورم؟!
نوع
شكنجههاي متداول را شنيده بودم، ولي هيچ وقت فكر نميكردم كه روزي خودم
اين طور گرفتار شوم. صداي قلبم را ميشنيدم با خودم فكر ميكردم حتماً
قضيه خانه مرا فهميدهاند و حالا مرا شكنجه ميدهند تا آدرس خانه را
نشانشان بدهم. تصميم گرفتم هر قدر كه ميتوانم تحمل كنم و به اين زودي
دهانم باز نشود ولي خودم ميدانستم نميتوانم مبارز ورزيدهاي باشم. من
اصلاً نا ندارم راه بروم! دست به دامان خدا شده بودم. اي كاش همهاش خواب
باشد فكر ميكردم اگر تا ظهر دوام بياورم، حتماً بچههاي جلوي تئاتر سعدي
كه ديدند مرا گرفتند و بردند، كاري ميكنند.
جلوي شهرباني، جيپ توقف
كرد. پاسبان و مأمور شخصي مرا از پلهها به بالا هدايت كردند. اصلاً
نميتوانستم راه بروم چشمهايم سياهي ميرفت؛ درست مثل اينكه مرا دارند
ميبرند اعدام كنند و حكم اعدام قطعي شده و ديگر فرجي نيست و بايد اعدام
شوم.
به اتاقي خالي داخل شدم. بلافاصله در را بستند. اتاق به طرف حياط
شهرباني راه داشت. كف اتاق روي زمين ولو شدم. نميدانم چقدر گذشت كه ديدم
يك آقايي كه ميشناختم و آن شب هم در جامعه حسابداران بود و حتي بعد از
اجراي برنامة من، كلي هم مرا تشويق كرد، سروكلهاش پيدا شد. با خوشحالي
سلام كردم.
به طرفش رفتم. اصلا انگار نه انگار كه مرا ميشناسد. گفت:
«دنبال من بيا.» به دنبال او، به اتاق ديگري كه چند افسر پليس نشسته بودند،
هدايت شدم. افسرها بِرّ و بِر به من نگاه ميكردند و گاهي پِچپِچكنان
بيخ گوش يكديگر حرف ميزدند و ميخنديدند. ناگهان در اتاق باز شد و دو نفر
شخصي وارد شدند. همه نشستند. سكوتي برقرار شد. من هم اصلاً جرئت نميكردم
سرم را بلند كنم. هر چه دعا بلد بودم، خواندم. نذر كردم كه اگر به خير
بگذرد، به فقرا پول بدهم. تنها كاري كه مي توانستم انجام بدهم اين بود كه
دست به دامان خدا شوم؛ خدايا نجاتم بده... خدايا نجاتم بده...
يك افسر
كه درجه بالاتري داشت؛ گفت: «پسر اين پيشپرده ضد دولتي را با اجازة چه كسي
خواندي؟! كارت به اينجا رسيده پا تو كفش دولت ميكني؟!
ناگهان چشمهايم
باز شد و متوجه شدم كه آن طوري كه من فكر ميكردم، نيست. لحظاتي خشكم زد و
همين طور به پرسشكننده خيره شده بودم. كمكم شروع به صحبت كردم. گفتم ضد
دولتي نبود. دردِدل يك كارمند بود. آن را هم هشت سال پيش يك شب در
لالهزار كه در تئاتر پارس بودم، خوانده بودم. آن شب هم كارمندهاي حسابداري
جمع بودند، از من خواهش كردند تا اجرا كردم. اصلاً من سالهاست اين
برنامهها را اجرا نميكنم. خدا را شاهد ميگيرم خودم هم دلم نميخواست
بخوانم. من دوست دارم تئاتر بازي كنم. مدتهاست از اين كارها دست
برداشتهام. اصلاً كسرِشأن من است. حالا گاهي تئاتر سعدي كار ميكنم گاهي
تئاتر تهران، گاهي تئاتر پارس، گاهي تئاتر هنر.
كمكم صحبت و گفتوگوها
درهم شد و يك كاغذ آوردند جلوي من كه امضا كن كه ديگر از اين شعرها نخواني
و به تعهد خودت هم پايبند باشي... و الا...
بعد هم گفتند: «تو مرخصي،
ميتواني بروي.» باور نميكردم. ديدم همان آقايي را كه در جامعه حسابداران
ديده بودم، شروع به حرفزدن كرد. فهميدم آب از كجا گِل شده. با نگاهي كه به
او كردم، حرفهايي را كه در شأنش بود، در دلم به او گفتم و سر تكان دادم.
راه افتادم از پلههاي شهرباني كه آمدم پايين، ناگهان اين فكر به مغزم آمد
كه نه بابا، قضيه اين طوري نيست. حتماً بويي بردهاند، حالا هم مرا مرخص
كردهاند كه دنبال من راه بيافتند و خانه را ياد بگيرند و اگر موفق بشوند،
خدا ميداند كه چه پيش ميآيد. چه سر و صدايي راه ميافتاد تمام خانوادة
من، همسرم، پسرم، همه را ميگيرند و مياندازند هلُفدوني.
پيش خودم فكر
كردم بايد بسيار حسابشده رفتار كنم. از شهرباني به طرف خيابان سپه در باغ
ملي راه افتادم. پيچيدم طرف توپخانه و رفتم جلوي روزنامة اطلاعات به طرف
گلوبندك. جلوي بازار سوار يك اتوبوس شدم كه اصلاً نميدانستم كجا ميرود.
رفت تا آخر خط و راننده گفت: «آخر خط است پياده شويد.»
اصلاً نميدانستم
كجاست. يك خرده پرسه زدم. آن موقع شروع حركت اتوبوسها از بازار بود و به
راهآهن ختم ميشد يا از بازار به طرف شرق تهران.
سوار يك اتوبوس شدم
چند بار پياده شدم. تقريباً از ظهر گذشته بود كه بالاخره سوار خط هفده كه
ميآمد پل چوبي شدم. با دقت تمام اطرافم را نگاه ميكردم. با ترس و لرز به
طرف خانه آماده انفجار حركت كردم. چند كوچه هم اين طرف و آن طرف رفتم تا
كاملاً مطمئن شدم كسي دنبال من نيست.
بالاخره با بسمالله و قل هو الله،
كليد را به قفل نزديك كردم. در را باز كردم. حدوداً ساعت دو بعد از ظهر
بود كه ديدم آقاي فردوس لباس پوشيده، كلاه و كيف به دست آماده در گوشه حياط
ايستاده و سر و صداي همسرم و مجيد از آشپزخانه ميآيد. اصلاً متوجه جرياني
كه ميگذرد نبودند. يكي از بچههاي تئاتر كه خانة ما را بلد بوده و رمز در
زدن را هم ميدانست، به اطلاع فردوس رسانده كه آماده حركت باشد. فردوس از
يكي دو ساعت قبل از ظهر آماده در حياط منتظر بوده و لحظهاي كه مرا ديد، با
عجله به طرف من آمد و ناگهان سيلي محكمي به گوشم زد. سكوتي طولاني بين ما
حاكم شد.
هم من حيرت كردم، هم خودش. اصلاً متوجه نشد چه كاري كرده، گفت: «كسي دنبالت نبود؟»
فقط
نگاه كردم. واقعاً نميدانستم چه بگويم. فقط با سر اشاره كردم خير و به
طرف اتاق خودمان رفتم. دو سه بار صدا كرد: «عزت وايسا كارت دارم...»
اصلاً نميتوانستم كاري بكنم، جز اينكه بدوم در اتاق و تنها باشم.
با
عجله دويدم. فردوس با شنيدن صداي زنگ در به سرعت به اتاق خود رفت و مخفي
شد و از پشت شيشه حياط را نگاه كرد. آقاي حسام لنكراني كه بارها خانة ما
آمده بود، داخل شد. خيلي راحت و سرحال گفت: «فردوس كجاست؟» فردوس با كيف
دستي از اتاق بيرون آمد و به اتفاق خانه را ترك كردند.
شب رفتم تئاتر سعدي بچهها دورهام كردند. هر چه اتفاق افتاده بود، توضيح دادم البته به جز، خوردن سيلي.
قدري
از طرف حسين خيرخواه و حسن خاشع مورد انتقاد قرار گرفتم كه آدم وقتي مهمان
دارد يا كسي در منزلش مخفي شده، نبايد اصلا در اجتماعات شركت كند و كلي
راه و رسم يادم دادند.
بعد از چند روز به من خبر دادند كه آقاي فردوس
امشب ميآيد. دمدماي غروب داشتم ميرفتم براي خريد، چون هر وقت اين رفت و
آمد ها انجام ميشد، يكي دو نفر تا ديروقت ميماندند و بايد پذيرايي
ميشدند. از كوچه بنبست قديمي خارج شدم. ديدم يك ماشين مشكي شيك، سر كوچه
نگه داشت و فردوس پياده شد و به اتفاق دو نفر به طرف پناهگاه حركت كردند.
با عجله رد شدم كه زودتر خريد كنم كه ماشين از جلوي من با سرعت عبور كرد.
همسرم
مشغول آماده كردن غذا و مخلفات مربوطه شد. من هم در تاريكي در حياط، روي
پلههاي در ورودي نشستم و با خود حرف ميزدم. چطوري ناخودآگاه افتادم وسط
جرياني كه فكر نميكردم اين شكلي شود. از برخورد فردوس ناراحت بودم. با
خودم فكر كردم اگر ميپرسيد جريان چي بود و من تعريف ميكردم، بخصوص پس از
نجات از چنگال پليس. چقدر خوشش ميآمد كه اين طور آگاهانه رفتار كردم. آرزو
ميكردم يك طوري اين قضيه تمام بشود. ديگر داشتم ميبريدم....
از اتاق فردوس، صداي گفتوگو و بگوبخند به گوش ميرسيد. با وسايل پذيرايي به طرف اتاق رفتم. در زدم. فردوس گفت: «بيا تو.»
از
دو نفري كه با فردوس آمده بودند، دكتر يزدي را خوب ميشناختم كه خندهاش
معروف بود. يكبار هم بالاي سر پدرم كه سخت مريض بود، آمده بود؛ البته قبل
از تيراندازي به شاه.
ديگري را نميشناختم. فردوس وقتي مرا ديد لحظاتي
سكوت كرد. من هم مستقيماً به او نگاه نكردم و واقعاً چيزي براي گفتن
نداشتم. بالاخره سيلي استاد مَثَلي است قديمي!
آخرهاي شب ميهمانها رفتند و ساعتها و چراغ اتاق فردوس روشن بود.
اين
اواخر فردوس اغلب تنها بود و بيشتر به فكر فرو ميرفت، طوري كه گاهي برايش
قهوه ميبردم. لحظاتي متوجه نميشد و من او را متوجه ميكردم. قهوه ترك را
با لذت ميخورد. سيگاري آتش ميزد و يك صفحه كلاسيك گوش ميداد و چشمانش
را ميبست و در خود غوطهور ميشد. اين طور قهوه خوردن فردوس آن قدر زيبا و
دوستداشتني بود كه بعدها من اين كار را ميكردم، ادايش را درميآوردم.
منتهي كسي نبود به من نگاه كند و لذت ببرد. اصلاً هم نميدانستم واقعاً من
از خوردن قهوه و پكي به سيگار و گوش كردن به موسيقي كلاسيك لذت ميبردم يا
خودم ميدانستم دارم ادا درميآورم. چيزي از موسيقي نميفهميدم.
روز بعد، پس از صبحانه فردوس مرا صدا كرد و گفت: «ميخواهم برايم وسايلي تهيه كني.» گفتم: «خوب آقا چه چيزي ميخواهيد؟»
يك
ساعت امگا خواست و چند قواره پارچه كت و شلواري كه قرار شد من نمونه آن را
ببرم كه رنگ و جنس پارچة آن را انتخاب كند. يك جفت دستكش چرمي و يك ساك كه
بتواند روي دوشش بياندازد و حملش آسان باشد هم سفارش داد. با توضيحاتي كه
فردوس براي خريد داد، حدس زدم مثل اينكه انشاءالله ميخواهد برود سفر!
گفتوگو با فردوس به اينجا منتهي شد كه حتي همسرم نبايد از اين مسئله
باخبر باشد. كاملاً مخفي و بسيار ماهرانه بايد خريد انجام شود. فرداي آن
روز، شروع كردم به خريدـ البته با پولي كه در اختيارم گذاشته بودـ سه قواره
كت و شلوار انگليسي، يك ساعت بند چرمي و يك ساك چرمي خوشرنگ...
تقريباً
اواخر تابستان ١٣٣١ بود كه يك روز فردوس گفت: «بعد از اينكه من رفتم، يكي
از همكاران كه ميشناسي ميآيد اثاثيه كمي كه اينجا دارم، ميبرد؛ كتابها،
صفحهها، گرامافون و...
همين طور نگاهش ميكردم، گفتم: «قراره جايي تشريف ببريد؟»
فردوس نيمنگاهي به من كرد و بعد از سكوتي طولاني سرش را بلند كرد و گفت: «بعدا به تو ميگويم. ولي نبايد به كسي بگويي.»
معلوم
بود كه فردوس خودش را آماده ميكند كه برود. صفحهها را بسته بود و
كتابها و لوازم شخصي. ساكدستي پر از وسايلي بود كه من خريده بودم. به
اضافه مقداري قهوه و سيگار كه خانم لرتا آورده بود.
چند روزي گذشت. يك روز بعد از ظهر صداي زنگ در شنيده شد. در را باز كردم.
دكتر
مرتضي يزدي، حسام لنكراني و آقاي ديگري كه ميدانستم از اعضاي بالاي كميته
مركزي حزب توده است، وارد حياط شدند. براي چهار نفر صندلي گذاشتم. مختصر
پذيرايي كردم. فقط يكي دو جمله شنيدم كه از طريق آشنايان تمام برنامهها
حتي برنامههاي آن طرف هم هماهنگ شده است. فردوس براي آخرين بار به اتاق
خود رفت. و با ساكدستي، كلاه، عينك و پالتو هميشگي در دست وارد حياط شد و
گفت: «آمادهام.»
كمي بگوبخند كردند تا هوا كاملاً تاريك شد. فردوس
مقداري ميوه و خيار با يك كارد ميوهخوري و يك نمكدان در دستمال پيچيد و در
ساك قرار داد و آماده حركت شد.
من، همسرم و مجيد براي خداحافظي آماده
بوديم، خلاصه فردوس خداحافظي كرد و به خاطر زحمات و مشكلات زيادي كه در اين
مدت بر دوش همسرم بود تشكر كرد. مجيد هم كه از همه چيز بياطلاع بود، فقط
نگاه ميكرد!
فردوس وقتي جلوي من آمد كه خداحافظي كند، گفت: «انشاءالله
بعد از انقلاب ـ منظورش انقلاب توده بود ـ شانس ديدن شما را داشته باشم.»
هر چهار نفر خنديدند. مثل اينكه ميدانستند بعدها چه اتفاقي خواهد افتاد.
(واقعاً چه اتفاقهايي هم افتاد!)
با خداحافظي و ديدهبوسي چند قطره اشك
هم روان شد. لحظهاي كه ميخواست از در حياط بيرون برود، دست مرا گرفت
برد گوشة حياط و گفت: «عزت آن قضيه را فراموش كن. به جان كاوه و به جان
لريك (نوشين، لرتا همسرش را به اين نام صدا ميكرد) دست خودم نبود. از
لحظهاي كه شنيدم تو را گرفتند و به من خبر دادند كه آماده بشوم براي تغيير
محل، سختترين لحظات دوران مخفي بودنم بود.»
هر چهار نفر از در خارج شدند. تا سر كوچه دنبالشان رفتم. فردوس باز هم از من و همسرم تشكر كرد.
يك
ماشين مشكي خيلي شيك آماده بود. سوار شدند. لحظاتي ايستادم و سرم را رو به
آسمان كردم. هوا صاف و آسمان پر از ستاره بود. ته دلم گفتم: «خدا را شكر
به خير گذشت!»
به خانه برگشتم. من و همسرم بدون اينكه حرفي بزنيم يكديگر
را نگاه كرديم. نزديك به دو سال با چه ترس و لرزي و با چه زحمتي زندگي
كرديم. قطع رابطه با همة فاميل و دوستان در حياط كوچك با يك زنداني فراري
كه در حقيقت خود ما هم زنداني بوديم. مجيد هم زنداني بود.
بعد از يكي دو
روز كه از رفتن فردوس گذشت. به من پيغامي داده شد كه شب يا بعدازظهر بروم
منزل خانم لرتا. من خيال ميكردم كه فردوس را دم مرز گرفتهاند. راوي گفت:
«نه، ناراحت نشو. ميهمانت از مرز گذشته. الان در خاك شوروي است.»
چند
روزي نگذشته بود كه يك نفر آمد دَمِ در خانه. اول وقت بود قبل از اينكه از
خانه بيرون بروم. بعد از سلام و عليك، گفت: «من براتون پيغام آوردم. لطف
كنيد هر چه زودتر خانه را خالي كنيد. مورد احتياج حزب است.»
گفتم: «من خانه را اجاره كردم. اجارهنامة رسمي دارم.»
گفت:
«به آن كاري نداريم. ما اجاره را به شما ميدهيم، شما پرداخت ميكنيد.
فعلاً اقدام كنيد. هر چه زودتر جايي پيدا كنيد و برويد. زود اينجا را تخليه
كنيد.
تازه گرفتاري بعد از رفتن فردوس شروع ميشد. اولاً خانه در اجاره
من بود، اگر بخواهند فعاليت حزبي بكنند و خانه لو برود يقه مرا ميگيرند.
دوم اينكه همسرم فرزند دوم را ميخواست به دنيا بياورد. تئاتر هم كه تعطيل
بود كاري نبود. بالاخره به ناچار با رفت و آمد طرف رابطه، براي تخليه خانه،
در منزل مادر محمدعلي جعفري، اتاقي اجاره كردم و سريع اسبابكشي كردم. و
كليد را به رابط دادم. قرار شد هر بار براي اجارهخانه به آدرسي كه دادم
بيايد و سر برج پول بياورد. چون هم بيكار بودم و هم پول و هم زايمان زنم
در پيشِ رو بود.
بعد از چند ماه هنگامي كه اجاره را به سرهنگ دادم،
بايد ميرفتم منزلش، خيابان فخرآباد پل چوبي. به من گفت: «بفرماييد تو. دلم
نميخواست بروم چون حس كردم ميخواهد مطلبي به من بگويد.»
به هر حال رفتم و گفت: «آيا شما خانه مرا به كس ديگري اجاره داديد؟»
مانده
بودم چه بگويم، «گفتم: نه.» اما يكي از اقوام آمد تهران جا نداشت. خواهش
كرد چند روزي خانه در اختيارشان باشد... من هم به خاطر وضعِحمل همسرم بايد
پيش اقوام نزديكتر باشم...
قول دادم هر چه زودتر خانه را تخليه و
تحويل بدهم. سرهنگ آدم بسيار خوبي بود. اصلاً نفهميده بود كه چه كارها
انجام ميشده. به هر حال كارهاي سياسي است و خطرناك. حالا من بدبخت
نميدانم براي تخليه به چه كسي مراجعه كنم. رفتم در خانه وقت و بيوقت در
زدم. هيچ كس نبود.
گرفتار يك دردسر جديد شده بودم. اگر سرهنگ برود و
شكايت كند، من از كجا بدانم كه در آن خانه چه خبر است. بالاخره از طريق
رفقاي بالا كه ميشناختم و آقاي دكتري كه مطب داشت و هر پانزده روز يك بار
براي اصلاح فردوس ميآمد، دست به دامن شدم كه تو را به هر كس كه ميپرستي
مرا نجات بده. من با اين قايمموشكبازي دارم دق ميكنم. حال مرا تشخيص داد
و گفت: «به زودي ترتيب كار را ميدهم.»
بعد از پانزده روز، تقريباً
نيمه ماه كليدهاي خانه را براي من به آدرسي كه داده بودم آورد. سراسيمه
دويدم، رفتم و در خانه را باز كردم. چه خانهاي درست كرده بودند، مثل
كارخانة آهنبري. آن قدر آشغال بود كه اصلاً نميشد تشخيص داد چه خبر است.
خلاصه رفتم سراغ سرهنگ كراية يك ماه را جور كردم. با قربون و صدقه سرهنگ
را بردم محضر اجارهنامه را فسخ كردم. از سرهنگ خواهش كردم خانه را تميز
كنم. گفت: «نه، ميدهم كارگر آنجا را تميز كند.» گفتم: «خيلي آشغال و وسايل
اضافي آنجا هست.» سرهنگ گفت: «همه را ميدهم آشغالي ببرد...»
بعدها يك
روز سرهنگ را ديدم، گفت: «آقاي انتظامي در آن خانه چه كار ميكردند؟ بمب
ميساختند؟ پر از برادهآهن بود. كارگاه توليدي درست كرده بودند!
من
بايد يك طوري خودم را نجات ميدادم. بالاخره رامين به دنيا آمد. شب و روز
نداشتم. حالت ديوانهها را داشتم. ميخواستم فرار كنم. تصميم گرفتم از
مملكت بزنم بيرون. ماهها طول كشيد تا نقشه رفتن كامل شود...
êêê
بيشتر
هنرپيشگان آن روزهاي تئاترهاي فردوسي و سعدي از ميان ما رفتهاند، هرچند
كه يادشان باقي است، پيشكسوتان هنر تئاتر اين مرز و بوم، چهرههايي مثل
عبدالحسين نوشين، لرتا، حسين خيرخواه، حسن خاشع، محمدعلي جعفري، عطاءالله
زاهد، محمدتقي كهنمويي، تقي مينا، رضا مينا، منوچهر كيمرام، رضا رخشاني
و...
اما هنوز هستند تعدادي از آن ياران ديروز كه حضورشان غنيمتي است،
اگر بهايشان را بدانيم: نصراالله كريمي، مهدي اميني، توران مهرزاد، ايران
عاصمي و فلور انتظامي به سراغشان رفتيم تا روايت آنها را هم از آن روزها
بشنويم.
توران مهرزاد كه نوشين را افتخار نمايش ايران و بهترين استاد
تئاتر و نيز شاگردانش را جزء بهترينها ميداند، معتقد است: «كه خودش
الفباي تئاتر را از او ياد گرفته است.»
نام واقعي من فاطمه بزرگمهر است
كه در خانه همه مرا توران صدا ميكردند. روزي استادم از من پرسيد: «متولد
چه روزي هستي»، گفتم: «ده مهر.» آن روز استادم، نوشين نام مرا مهرزاد گذاشت
و از آن به بعد همه مرا توران مهرزاد صدا كردند. يك شب در تئاتر سعدي يكي
از بچهها كه مرا ميشناخت آمد و به من گفت: «شب، چه ساعتي به خانهات
ميروي؟» گفتم: «ساعت نه». گفت: «ساعت نه و نيم در خانهات را باز بگذار كه
يكي از دوستان عزيز ميآيد.» اسمش را نگفت. نميدانيد وقتي كه ديدمش چه
حالي داشتم، نوشين بود. همان شب از زندان فرار كرده بود. چند روزي پيش ما
بود كه بعد بردنش جايي ديگر، كه ما اول نفهميديم كجا رفته است. ولي بعد، يك
روز فلور همسر آقاي انتظامي ما را براي ناهار دعوت كرد كه با همسرم خاشع
آنجا رفتيم. آقاي نوشين هم آنجا بودند و من آن روز فهميدم كه مخفيگاه
نوشين منزل آقاي انتظامي بوده است. بعدها هم شنيدم كه نوشين از مرز خارج
شده. ولي اينكه چند وقت در منزل آقاي انتظامي بوده و كي رفته دقيقاً
نميدانم. آن موقع نوشين فراري بود و مخفي. نميشد زياد رفت و آمد كنيم...
ايرن
زازيانس (عاصمي)، هنرمندي كه از تئاتر سعدي وارد اين گروه شد، ميگويد:
«براي افتتاح تئاتر سعدي قرار بود خانم لرتا «بادبزن خانم ويندرمير» را به
روي صحنه ببرد. براي نقش «خانم ويندرمير» مرا انتخاب كردند. ولي خانم
مهرزاد توقع داشت با توجه به سابقهاش اين نقش را به او بدهند نه به من كه
يك دختر جوان تازه از راه رسيده بودم. بعد خانم لرتا با آقاي نوشين كه در
زندان بود صحبت كردند و جريان را گفتند. آقاي نوشين خواسته بودند مرا
ببينند. به همين دليل من به همراه خانم لرتا به زندان قصر رفتم. اولين بار
بود كه آقاي نوشين را ملاقات ميكردم؛ آن هم در دفتر زندان. نوشين از من
خواست كه از روي ميز يك كتاب بياورم. شايد ميخواست به اين بهانه راه رفتن
مرا ببيند. در حقيقت آن روز در زندان قصر من اولين تست بازيگريام را دادم.
كلي با هم حرف زديم. بعد با خانم لرتا به زبان فرانسه صحبت كرد و گفت كه
اين نقش را به من بدهند.
فكر ميكنم هنگام اجراي همين نمايش بود كه
ميديدم در پشت صحنه خانم لرتا اشك به چشمان داشت و ناراحت بود. بعد بچهها
گفتند: «اعضاي كميته مركزي حزب توده از زندان فرار كردهاند كه نوشين هم
يكي از آنها بود، چند وقت بعد متوجه شدم كه نوشين در منزل آقاي انتظامي
مخفي شده است. به هر صورت هر زنداني سياسي كه فرار ميكرد در خانه كسي مخفي
ميشد؛ ولي اين گونه نبود كه هر كسي به ديدن آن فرد فراري برود. به غير
از همسر و پسرش، فقط كساني ميتوانستند به ملاقاتش بروند كه از دوستان
قديمي تئاترياش بودند و آشناييشان برميگشت به سالهاي گذشته، سالهاي
تئاتر فردوسي؛ يا آدمهاي حزبي بودند كه گاهي پيام حزبي هم داشتند. و من
دختر جوان نوزده سالهاي كه تازه وارد گروه شده بودم و حزبي هم كه نبودم،
ديگر دليلي وجود نداشت كه به من بگويند بيا اينجا نوشين را ببين. بنابراين
هيچ وقت فرصت و موردي پيش نيامد بروم منزل آقاي انتظامي كه ايشان را ببينم.
فلور
انتظامي (فاطمه روستا) همسر عزتالله انتظامي كه در تئاتر سعدي در
نمايشهاي «شنلقرمز»، «تارتوف»، «از طبح خارج شده» و «مونتسرا» ايفاي نقش
داشته است و همچنين پنجاه و هفت سال در صحنه زندگي همراه و همدوش انتظامي
بوده، از آن روزها ميگويد: «پنجاه و هفت سال زندگي مشترك با يك هنرمند
طبيعتاً خاطرات زيادي را به همراه دارد. آن زمان كه آقاي نوشين منزل ما
مخفي بود، شب بايد خيلي زود خودم را به منزل ميرساندم تا غذا را تهيه و
آماده كنم. بعضي از بچهها براي تمرين خانه ما ميآمدند؛ مرحوم خاشع، مرحوم
خيرخواه، مرحوم تقي مينا، لرتا همسر آقاي نوشين، همچنين آقاي نصرت كريمي،
خانم توران مهرزاد، ولي بقيه هنرپيشگان اجازه نداشتند بيايند. روزهاي خيلي
سختي بود. ما با هيچ كدام از اقوام رفت و آمد نداشتيم. تا جايي كه يادم
ميآيد حدودا نزديك به هفده يا هجده ماه آقاي نوشين با ما زندگي ميكردند
كه در تمام اين مدت من با ترس و نگراني زندگي ميكردم.
نصرتالله
كريمي هم از معدود افرادي است كه در مدت مخفي بودن نوشين، به خانه انتظامي
رفت و آمد داشته، چنين ميگويد: «با دوست ديرين و هنرمندم عزتالله
انتظامي، در كلاس اول هنرستان صنعتي آشنا شدم. هر دو از شاگردان سيد
عبدالحسين نوشين بوديم و در تئاترهاي فرهنگ، فردوسي و سعدي همكاري هنري
داشتيم و در گروه تئاترال سيار به كارگرداني حسين خيرخواه، در اغلب
شهرستانهاي ايران نمايش اجرا كرديم. دو دوست يكرنگ و همكار در فعاليتهاي
هنري بوديم. اين دوستي هنوز هم ادامه دارد.
هنگامي كه نوشين نمايشنامه
«خروس سحر» را كه خود نوشته بود، تمرين ميكرد، نقش بزرگي به انتظامي محول
كرده بود. وقتي بعضي از همكاران با حيرت و شايد هم باانگيزة حسادت از استاد
پرسيدند: «چرا اين نقش بزرگ را به انتظامي تازهكار داده است»، استاد
نوشين پاسخ داد: «اين انتظامي تيپهاي عامي جامعه ايران را ميشناسد. او
بهتر از من ميداند يك قهوهچي چگونه پاشنه گيوه را ور ميكشد و
تلوتلوخوران راه ميرود.» نوشين پس از يك ماه تمرين، نمايشنامهاي را كه
خود نوشته بود، ضعيف تشخيص داد و از اجراي آن صرفنظر كرد.
هنگامي كه
نوشين همراه ديگر رهبران حزب توده ناخواسته از زندان گريخت. در خانه دوستان
و همكارانش مخفيانه زندگي ميكرد. او قبل از پناهندگي به شوروي سابق، در
حدود يك سال و نيم در خانه انتظامي مخفي بود. اعضاي گروه پنج نفري كه مسئول
اداره امور هنري تئاتر سعدي بودند، گاهبهگاه براي دريافت رهنمودهاي هنري
يا حل اختلاف بازيگران در مورد تقسيم نقش يا پايه حقوق مادي كه بيشتر
اوقات به علت خودخواهيهاي بعضي از بازيگران بروز ميكرد، در آن خانه با
نوشين ملاقات ميكردند.
نوشين فقط به سه سال حبس محكوم شده بود و هنگام
فرار، در حدود يك سال از محكوميت او باقي بود. اصرار متعصبانه رهبري حزب
توده بر اينكه همه با هم فرار كنند. موجب شد كه او را هم با خود ببرند. اگر
نميرفت ميتوانست خدمات شايستهاي به تئاتر معاصر ايران ارائه دهد.
پس
از نمايش، چراغ گاز، در تئاتر سعدي، گويا كيانوري با كمك چند نفر از
پرقيچيهاي خود شايع كرده بود كه نوشين از نظر ايدئولوژي مسئلهدار است.
نميدانم اين شايعه از كجا به گوش محمدعلي جعفري رسيده بود. يك شب هنگامي
كه پس از نمايش، تئاتر را ترك ميكرديم، من و صادق شباويز و جعفري چون
راهمان يكي بود. از بهارستان عبور ميكرديم. جعفري مسئلهدار بودن نوشين را
با ما در ميان گذاشت بدون اينكه بگويد از چه كسي شنيده است. صادق كه
صادقانه رابطه مريد و مرادي با نوشين داشت، گفته جعفري را به گوش نوشين
رساند و نوشين كه سخت عصباني شده بود، نامه اعتراضآميزي گويا به كميته
مركزي نوشته بود. از پراكندن اين گونه شايعات شكايت كرده بود. رهبري حزب
براي اينكه پاي كيانوري به ميان نيايد، دستور داده بود براي رسيدگي به اين
شايعه، جلسة محاكمه حزبي تشكيل شود. اين جلسه با هيئت پنج نفري در حضور
نوشين، در خانة انتظامي تشكيل شد كه تا نيمة شب ادامه داشت. من هم در اين
جلسه حضور داشتم. زندهياد جعفري به عنوان سپرِ بلاي كيانوري محكوم شد و به
اين طريق غائله هم ظاهراً ختم شد. اين اختلافِ نظر در تمام دوران مهاجرت
هم گويا بين نوشين و گروه طرفداران كيانوري ادامه داشته است، زيرا نوشين به
طور غير رسمي خود را از جلسات هفتگي هيئت رهبري كنار كشيد و اواخر عمر به
طور پيگير به پژوهش در شاهنامة فردوسي پرداخت.
مهدي اميني
كارگردان، بازيگر و مترجم تئاترهاي فردوسي و سعدي هم در اين باره گفت: تا
آنجا كه به ياد دارم در آن زمان من هم مانند بسياري ديگر اطلاع دقيقي
نداشتم كه آقاي نوشين كجاست و ظاهراً تصور ميشد، كه ايشان به اتفاق ساير
زندانيها بلافاصله از ايران خارج شده است. در سالهاي بعد كه نوشين ديگر
در ايران نبود من از همكار خودم آقاي خيرخواه شنيدم كه آقاي نوشين قبل از
خروج از ايران مدتي در خانة آقاي عزتالله انتظامي به طور مخفي زندگي
ميكرده است.
و اينك مروري بر شرح حال نوشين به قلم احسان طبري (برگرفته از مجلة آرمان، دوره دوم، سال اول، شماره 12، 8 ارديبهشت 1358):
عبدالحسين
نوشين فرزند محمدباقر نوشين در سال 1284 شمسي (1905 ميلادي) در مشهد متولد
شد، وي در كودكي يتيم شد، لذا دايي او كه زندگي مرفهي داشت، تربيتش را به
عهده گرفت. نوشين در اوان جواني به جنبشي كه كلنل محمدتقيخان پسيان بر رأس
آن قرار داشت، علاقهمند شد و حتي گويا در سازمان ژاندارمري نام نوشت.
بعدها نوشين در تهران وارد مدرسه نظام گرديد. او را به بهانة نقض انضباط و
نافرماني ولي، در واقع به علت آنكه زير اطاعت كوركورانه و زورگويي نميرفت
از مدرسة نظام اخراج كردند. از آن پس او تحصيل متوسطه خود را در دارالفنون
دنبال كرد. در سال 1307 كه نخستين گروه محصلين ايراني به اروپا اعزام شد،
نوشين در ميان آنها بود.
در جريان تحصيل نوشين در اواسط تحصيل خود يك
بار به تهران آمد و در كلوپ ايران جوان پيسهايي را كه خود وي يا ديگران
ترجمه كرده بودند به صحنه گذاشت. پس از يك دوران فعاليت كوتاه تئاتري نوشين
يك بار ديگر براي تكميل تحصيل به اروپا بازگشت. سرانجام در سال 1311 نوشين
از فرانسه به ايران مراجعت كرد.
شخصيت هنري نوشين به ويژه در دوران
هزارة فردوسي بروز ميكند. در دوران اين جشنها خاورشناسان از اكناف جهان
به تهران آمدند. در اين ايام نوشين به همراهي آهنگساز، مينباشيان، سه قطعه
از شاهنامة فردوسي يعني «رستم و تهمينه»، «زال و رودابه»، «رستم و كيقباد»
را به صحنه ميگذارد. در قطعه اول و سوم نوشين خود نقش رستم را ايفا
ميكرده است. در اين ايام است، همكاري او با لرتا همسر آيندهاش كه از چند
سال پيشتر شروع شده بود، بيش از بيش بسط مييابد و سرانجام منجر به زندگي
مشترك و فعاليت مشترك هنري ميشود.
در همين ايام است كه آشنايي با دكتر
تقي اراني شروع ميشود. اراني در آن ايام سرگرم فعاليتهاي سياسي و انقلابي
بود و مجله دنيا را انتشار ميداد. نوشين پيوسته خاطرات نيرومند اين
آشنايي و همكاري را با خود داشت. پس از دستگيري دكتر تقي اراني و گروه
پنجاهوسه نفره در سال 1316 نوشين بنا به دعوتي كه شده بود به همراهي لرتا
و حسين خيرخواه هنرپيشه براي شركت در فستيوال تئاتري شوروي به مسكو رفت.
نوشين در مسكو با فعاليت خلاق تئاتري كساني مانند «استانيسلاوسكي» و
«ميرهلد» آشنا ميشود و از آنها عميقاً فيض ميگيرد. خاطرات اين سفر نيز
در ضمير نوشين به شكل عميقي حك شده بود. نوشين از آنجا به فرانسه مراجعت
ميكند. در فرانسه جهانبيني انقلابي ماركسيستي ـ لنينيستي نوشين شكل گرفت.
پس
از بازگشت به ايران، نوشين به انواع فعاليتهاي تئاتري و ادبي پرداخت و
دست به ترجمة برخي آثار شكسپير زد. وي همراه روشنفكران ديگر مانند صادق
هدايت، فضلالله صبحي مهتدي، نيما يوشيج و ديگران در «مجله موسيقي» كه تحت
نظر آهنگساز مينباشيان نشر مييافت مشغول كار شد. در همين سالهاست كه
همراه بعضي از هنرپيشگان تئاتر، «هنرستان هنرپيشگي تهران» را در سال 1318
تأسيس ميكند. ولي نوشين در امور اين هنرستان بعدها دخالتي نداشت و حتي به
آن با نظر انتقادي مينگريست.
دوران پس از شهريور سال1320 (سپتامبر
1941) براي نوشين دوران فعاليت وسيع اجتماعي، هنري و ادبي است. نوشين به
همراه رفقاي آزادشده از زندان يا بازگشته از تبعيد در تأسيس حزب تودة ايران
شركت مؤثر ورزديد. در مهر ماه سال 1321 در نخستين كنفرانس تهران به عضويت
كميته ايالتي تهران كه در آن ايام نقش كميته مركزي را ايفا مينمود انتخاب
شد و از آن تاريخ تا پايان عمر در سمت عضو دستگاه رهبري مركزي حزب باقي
ماند.
در سال 1323 (1944) نوشين تئاتر فرهنگ را بنياد ميگذارد. اين
نخستين مؤسسه تئاترال جدي در تاريخ تكامل تئاتر ايران است. نوشين به همراه
همسرش لرتا و هنرپيشگان حسين خيرخواه، حسن خاشع، صادق شباويز، جلال رياحي،
توران مهرزاد، نصرتالله كريمي، مهين و مصطفي اسكويي، جعفري، بهرامي،
كهنمويي، اميني و ديگران برخي آثاري را كه ترجمه كرده بود به صحنه ميآورد.
از
آن جمله است «تپاز» يا «مردم» اثر دراماتورگ فرانسوي «مارسل پانيول» كه
نوشين قبل از آن نيز آن را چند بار به صحنه آورده بود. «ولپن» اثر
دراماتورگ كلاسيك انگليسي «بنجانسن» (به تنظيم رومن رولان نويسنده فرانسوي
و استفان تسوايك يك نويسنده آلماني) كه براي اولين بار به صحنه ميآمد، و
نيز «وزيرخان لنكران» اثر «ميرزا فتحعلي آخوندف» كه نوشين آن را به عنوان
نمايش ايراني و ملي به صحنه آورد. بعدها كار او را در اين تئاتر همكاران او
دنبال كردند.
در آن دوران كه نوشين نقش خود را در تكامل تئاتر كشوري
بازي ميكرد، به تدريج هنر نمايشي سنتي ايران كه متعلق به جامعه فئودال ما
بود، به سوي زوال ميرفت. سياست مدرنيزاسيون سطحي و عاميانهاي كه در زمان
رضاشاه دنبال ميشد به اين زوال هنر سنتي كمك كرد. هنرهاي نمايشي از قبيل
«شبيهخواني يا تعزيهگرداني»، «بقالبازي»، «تقليدهاي روحوضي»، «خيمه شب
بازي»، «معركه گيري و مناقبخواني»، «نقالي و سخنوري»، «حاج فيروز» و امثال
آن از رواج افتاده بود. پس از انقلاب مشروطيت تكان نيرومندي در شئون زندگي
معنوي ما پديد آمد و از آن جمله گامهايي براي تقليد هنر نمايشي و
دراماتورژي غربي به عمل آمد و مفاهيم و مقولات اين هنر مانند: «پيس»،
«دكور»، «گريم»، «آكتور»، «صحنه»، «پرده»، «تراژدي»، «كمدي» و غيره در
ايران رخنه كرد.
قبل از نوشين كساني مانند محمودآقا ظهيرالديني مؤسس
«كمدي اخوان» (١٣٠٣) و ميريوسفالدين كرمانشاهي مؤسس استوديوي درام
كرمانشاهي (1311 ـ 1312) دست به كوششهاي ارزندهاي براي اعتلاي هنر نمايشي
در ايران زدند. به تدريج كلوپها و مؤسسات تئاتري مانند «كلوپ موزيكال»،
«جامعه باربد»، «تئاتر نكيسا»، «تئاتر هنر» و غيره به وجود آمد، ولي هيچ
يك از اين مؤسسات و كارگردانان، هنرپيشگان و مديراني كه در آن به نوبه خود
مساعي متعددي براي تئاتر ايران به كار بردند، موفق نشدند براي تئاتر آن
جاذبه، نفوذ و اتوريتهاي را ايجاد كنند كه نوشين توانست. اين تحول كيفي به
قدري بارز و محسوس بود كه همه حتي كساني كه با نوشين رقابت ميكردند، به
آن اعتراف داشتند و دارند.
نوشين پس از آن كه در مرداد ماه سال 1323 در
نخستين كنگره حزب توده ايران به عنوان عضو كميسيون تفتيش كل انتخاب شد،
براي انجام كار حزبي به خراسان رفت و مسئوليت كميته ايالتي حزب توده ايران
در خراسان را متعهد گرديد. سالهاي 1324 و 1325 را نوشين در مشهد گذراند.
سپس به تهران بازگشت. اين بار نوشين «تئاتر فردوسي» را در سال 1325 (1946)
بنياد گذاشت و آثاري مانند «مستنطق»، اثر ج. پريستلي دراماتورگ انگليسي
ترجمه بزرگ علوي:
«پرنده آبي»، اثر موريس مترلينگ نويسنده بلژيكي ترجمه
خود نوشين»، «سه دزد»، يك پيس ايتاليايي ترجمه خود نوشين و غيره را به صحنه
ميگذارد. همكاران نوشين در تئاتر فردوسي همان همكاران او در تئاتر فرهنگ
بودند. اين تئاتر نيز اهميت و شهرت و محبوبيت بزرگي كسب كرد. در همين سال
نوشين در نخستين كنگره نويسندگان ايراني شركت جست و در بحثهاي كنگره شركت
فعال ورزيد. در سال 1326 نوشين مهمترين درام خود را به نام «خروس سحر» در
مجله «مردم» منتشر ساخت.
در ارديبهشت سال 1327 دومين كنگره حزب توده
ايران تشكيل شد. نوشين در اين كنگره به عضويت كميته مركزي انتخاب گرديد.
چنانچه ميدانيم پس از كنگره حزب به سوي تحكيم سازماني خود ميرفت. ولي در
بهمن سال 1327 ارتجاع ايران با بهانة قرار دادن سوءقصد ناصر فخرآرائي به
جان شاه، حزب ما را غيرقانوني اعلام كرد و دست به توقيف رهبران و فعالان
حزب زد. نوشين در اين ايام بازداشت شد. و در ايام بازداشت او، با همكاري و
راهنماييهاي وي از زندان و تحتِ نظر مستقيم لرتا همسر وي، تئاتر سعدي
تأسيس گرديد. در اين تئاتر نيز دوستان و شاگردان هنري نوشين از تئاترهاي
فرهنگ و فردوسي مانند خيرخواه، خاشع، شباويز، رياحي، جعفري، توران مهرزاد و
ديگران فعاليت داشتند. اين تئاتر بيش از دو ماه قبل خود موفقيت يافت و با
به صحنه آوردن پيسهايي مانند، «چراغ گاز» (اثر پتريك هاميلتون دراماتورگ
انگليسي)، «بادبزن خانم ويندرمير» (اثر اسكار وايلد ترجمه شخصي به نام
مسعودي با تنقيح و تصحيح نوشين)، «شنل قرمز» (اثر اژن بريو ترجمه نوشين) و
غيره توانست شهرت و اتوريته هنري بزرگي كسب كند. در ايام زندان نوشين اثر
مهم خود را تحت عنوان «هنر تئاتر» كه قبلاً تهيه كرده بود تكميل كرد. اين
كتاب كه نوشين آن را به لرتا تقديم داشته است با تصريح آنكه در زندان قصر
نوشتهشده تاكنون دو بار در ايران به چاپ رسيده و كماكان بهترين درسنامه
تئاتري است كه به زبان فارسي نوشته شده است. نوشين كليه تجارب غني خود را
به عنوان كارگردان و هنرپيشه در اين كتاب جالب و پُرمحتوي منعكس كرده است.
در
25 آذر سال 1329 نوشين همراه نه تن ديگر از رهبران حزب و از آن جمله رفيق
شهيد خسرو روزبه كه با نوشين دوستي و آميزش نزديك داشت موفق به فرار از
زندان ميشود. يك سال بعد نوشين به مهاجرت ميرود و بيست و يك سال آخر
زندگي او در مهاجرت ـ در اتحاد شوروي ميگذرد.
كار بزرگ و پرارزش نوشين
در مهاجرت شركت در تصحيح شاهنامه اثر بزرگ حماسي فردوسي و انتشار متن
انتقادي دقيقي است كه تاكنون هشت جلد آن نشر يافته است. نوشين در عين حال
واژهنامه دقيقي درباره اين اثر و پژوهش در اطراف داستانهاي اساطيري
شاهنامه دست زد. در جريان اين فعاليت بزرگ و پردامنه نوشين سناريوهايي براي
فيلم و تئاتر از شاهنامه تهيه كرده است. تمام كساني كه با نوشين كار
كردهاند به نقش درجه اول او در انجام كار پُرمسئوليت و خطير تصحيح شاهنامه
نوشين اذعان دارند. نوشين در زمينة تحقيق ادبي و تاريخي از خود شخصيتي
نشان داد كه ميتوان براي آن ارزش عالي قائل شد.
يكي از فعاليتهاي مهم
ادبي نوشين در دوران مهاجرت ترجمة آثار هنري از روسي به فارسي بود.
ترجمههاي متعدد نوشين از چخوف، تورگينف نويسندگان روس، يوري ناگيبين،
چنگيز آيتماتف، نويسندگان معاصر شوروي چاپ شده است. اصولاً ترجمه آثار هنري
از فرانسه و روسي به فارسي در فعاليت ادبي نوشين پيوسته جاي مهمي داشته
است. نوشين ترجمه «پرنده آبي»، اثر مترلينگ اتللو اثر شكسپير را به ترتيب
در سالهاي 1318 و 1319 در مجله موسيقي نشر داد. بعدها ترجمه پيس معروف
گوركي «در اعماق اجتماع» را در مجله پيام نو منتشر كرد. ترجمه «هياهوي
بسيار براي هيچ» اثر شكسپير را در سال 1329 نشر داد.
در ايام مهاجرت
همچنين به نوشتن داستانهاي بزرگ و كوچك مانند «خان و ديگران»، «لاله»،
«آدم بزرگ»، «شغال بيشه مازندران»، و غيره دست زد، برخي از اين نوشتهها در
شمارههاي مجله دنيا منتشر شده است. داستان «خان و ديگران» نيز به وسيله
دايره نشريات حزب ما، طبع و نشر گرديده است. برخي از داستانهاي نوشين و از
آن جمله «خان و ديگران» به زبانهاي روسي و آلماني ترجمه شده است.
و
اينك كه از داستاننويسي نوشين سخن ميگوييم خوب است يادآوري كنيم كه در
ايام توقف در ايران نيز نوشين داستانهايي نوشته است. از جمله: «ميرزا
محسن» و «استكان شكسته». داستان كوچك اخير در مجله «مردم» ارگان تئوريك و
سياسي حزب نشر يافته بود.
رفيق عبدالحسين نوشين در روز يكشنبه 12
ارديبهشت سال 1350 پس از يك سال بيماري دشوار در سن 66 سالگي درگذشت. رفيق و
دوست گرانمايه و هنرمند از جمع ما رفت. قلبي پرهيجان و بشردوست كه عواطف
اصيل زندگي و رنجهاي آن را شناخته بود از تپيدن باز ايستاد، ولي خاطره اين
دوست زوالناپذير است. بيشك فرهنگ ايران نام او را در كنار نام خادمان
ارزنده خود قرار خواهد داد و اين خود پيروزي بزرگي براي يك انسان است.
درود به خاطرة تابناك و بيزوال عبدالحسين نوشين!